عشق! کاش خورشید تو آغاز کند فردا را

×× ما با یکدیگر عهد بسته ایم روز جدایی مان، روز وداع با زندگی باشد ×× فواد و غزاله

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.

    معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد زيرا با وجود اينکه پستاندار

    عظيم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسيار کوچکى دارد.

    دختر کوچک پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟

    معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. اين از نظر فيزيکى غيرممکن است.

    دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مى‌پرسم.

    معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟

    دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسيد.

    ______________ مرغ عشق______________

    يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد.

    ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد.

    از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟

    مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوي، يکى از موهايم سفيد مى‌شود.

    دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده!

    ______________ مرغ عشق ______________

    عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه

    بچه‌ها را تشويق مي‌کرد که دور هم جمع شوند.

    معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد

    و بگوئيد : اين احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله.

    يکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده.

   ______________ مرغ عشق ______________

    بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ايستاده بودند. سر ميز يک سبد سيب بود که روى آن نوشته

    بود: فقط يکى برداريد. خدا ناظر شماست.

    در انتهاى ميز يک سبد شيرينى و شکلات بود. يکى از بچه‌ها رويش نوشت: هر چند تا مى‌خواهيد

    برداريد! خدا مواظب سيب‌هاست.

نوشته شده در چهارشنبه دهم فروردین ۱۳۹۰ساعت توسط ♥Foad & Ghazale♥| |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ



شهید - سپهر نما | سایت بک لینک